نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
بهار پنجرۀ رؤیت خداوند است
بهار فصل صمیمیت خداوند است