با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم