میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود