با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد
یعنی که در میانهٔ میدان شهید شد
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
خوش است لالۀ آغاز سررسید شدن
شهید اول صدسالۀ جدید شدن
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
ای یادگار آدم و ادریس، ای قلم
برکش قلم به صفحۀ تلبیس، ای قلم
یک چله انتظار به پایان رسیده است
پایان شام تیرۀ هجران رسیده است
این روزها میان شهیدان چه همهمهست
این انقلاب ادامۀ فریاد فاطمهست
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت