بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
به ابتدا رسیدهای، به انتها رسیدهای
به درک اولین و آخرین صدا رسیدهای
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده