بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
به ابتدا رسیدهای، به انتها رسیدهای
به درک اولین و آخرین صدا رسیدهای
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده