بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست