بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است