معراج تکلم است امشب، صلوات
ذکر لب مردم است امشب: صلوات
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی