ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
وقتی که در آخرالزمان حیرانم
وقتی که خودم بندۀ آب و نانم
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!