کربلا
شهر قصههای دور نیست
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم
رسید جمعهٔ آخر سلام قدس شریف
سلام قبلهٔ صبر و قیام، قدس شریف