عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم