گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی