نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی