سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی