شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته