صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش