نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید