در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم