به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند