پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد