عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
معراج تکلم است امشب، صلوات
ذکر لب مردم است امشب: صلوات
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
سامرا، امشب مدینه میشود مهمان تو
آسمانها اشک میبارند بر دامان تو
امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
دنیا، ز ستاره، سبحه گر بردارد
حاشا که فضائل تو را بشمارد
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!