همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما