ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست