بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید
نام آبِ آب را بر زبان بیاورید
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش