دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم