بهنام خداوند جانآفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید
کريم السّجايا، جميل الشّيم
نبّى البرايا، شفيع الامم