ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
کريم السّجايا، جميل الشّيم
نبّى البرايا، شفيع الامم