عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید
«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان میداد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان میداد