عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است