ببین، تاریخ در تکرار ماندهست
جهان در حسرت بسیار ماندهست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت