تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس