«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است