شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز!
در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد