به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما