به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم