نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد