گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم