غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت