اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو