کربلا
شهر قصههای دور نیست
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...