پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
که بود این موج، این طوفان، که خواب از چشم دریا برد؟
و شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا برد
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
بلبلی سوخت در آتش به فغان هیچ نگفت
لاله پژمرد و، ز بیداد خزان هیچ نگفت
در هر نفس نسیم، بوی آه است
در شبنم - اشک گل - تبی جانکاه است
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است