شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد