عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن