امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی