امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی