اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
نه مثل سارهای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
گلی که عالم از او تازه بود، پرپر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پرپر شد
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت