چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند