ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده