پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
ای یادگار آدم و ادریس، ای قلم
برکش قلم به صفحۀ تلبیس، ای قلم
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
فاطمهای که عقلها، محو عبادتش بوَد
نقش به چهر دوستان، مُهر ارادتش بوَد
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
آینه با آینه شد روبهروی
خوش بود آیینهها را گفتوگوی
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
گر نگاهی به ما كند زهرا
دردها را دوا كند زهرا
ای بهشتِ قُربِ احمد، فاطمه!
لیلةالقدر محمد، فاطمه!
باز به من راه سخن باز شد
طایر اندیشه به پرواز شد